زندگی

زندگی

حسین

به وبلاگ من خوش آمدید


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگی و آدرس sard91.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوند ها

رباب

حرف دل الهامی

غبار های یخ زده

شعرترین خیالها

زندگی

همیشه بهار

میعادگاه خستگی ها

شعر و خاطره

ترانه سکوت

مریم

پردیس نامه

قاصدک تلخ

شکلات

شعر و شعور

بد

میتونم شادت کنم

مثل پروانه

ستاره های سربی

ردیاب ماشین

جلوپنجره اریو

اریو زوتی z300

ازدواج موقت

جلو پنجره ایکس 60

امن ترین درگاه پرداخت اینترنتی

مطالب اخير

مرو

غمزده

مناظره خرکی

راز نگهدارترین

خانه دوست

آمدنیست

مرا هم میفروخت

گندم

منم

مرده ام

این لحظه ها

دوست داشتن به دله

خاکستر نشینم مکن

بیا

به دادش برسید

قافله عاطفه

می هراسی

مرد

بهار زندگی

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

عاقبت

بگذار بمیرم

دیگر نمیخواهم تو را

دست بر دامان ایزد میشوم

این منم

طبیعت

زندگی ابدی

هستی من

راه برگشتی نیست

نويسندگان

حسین

پیوند های روزانه

حمل و ترخیص خرده بار از چین

حمل و ترخیص چین

جلو پنجره اسپرت

دوست یابی انلاین

سفارش آنلاین قلیون

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 24677
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1



مرو

نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم   در این سراب فنا چشمه ی حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من   به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی   که نقش بند سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی   مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند   که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند   که گم کنی که سرچشمه ی صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت   نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست   وگر خداصفتی دانک کدخدات منم

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,

|

غمزده

دانی که دل غمزده را لعل تو خون کرد

 

خون کرد و فراق تو اش از دیده برون کرد

 

خلوتگه دل جای هوس بود از این پیش

 

عشقت به درون آمد و اغیار برون کرد

 

دیوانه مجویی به همه شهر که ما را

 

گیسوی چو زنجیر تو پابست جنون کرد

 

حیرت برم از آنکه به زلف تو زند دست

 

کاین مار سیه را زچه افسانه فسون کرد

 

ما روز ازل شیفته ی روی تو بودیم

 

آشفته سر زلف تو ما را نه کنون کرد


 

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,

|

مناظره خرکی

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,

|

راز نگهدارترین

ای تو با روح من از روز ازل یارترین
 کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین

 


گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین


عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین


ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین


در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین


می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من رازنگهدارترین

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,

|

خانه دوست

من دلم مي‌خواهد

خانه‌اي داشته باشم پر دوست،

کنج هر ديوارش

دوست‌هايم بنشينند آرام

گل بگو گل بشنو...؛

 

هر کسي مي‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفايم گردد

يک سبد بوي گل سرخ

به من هديه کند.

 

شرط وارد گشتن

شست و شوي دل‌هاست

شرط آن داشتن

   يک دل بي رنگ و رياست...

 

بر درش برگ گلي مي‌کوبم

روي آن با قلم سبز بهار

مي‌نويسم  اي يار

خانه‌ي ما اينجاست

 

 تا که سهراب نپرسد ديگر

" خانه دوست کجاست؟"

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,

|

آمدنیست

ناله کم کن دل دیوانه که یار آمدنیست

بی قراری مکن ای دل که قرار آمدنیست

گردی از دور بلند است کمی خیره بمان

پلک بر هم منه آخر که نگار آمدنیست

کوچه را آب بزن،آیینه گیر به دست

سوره نصر بخوان زانکه بهار آمدنیست



 

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,

|

مرا هم میفروخت

 

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت

 

با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت

 

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

 

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

 

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

 

مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت

 

در تمام سالهای رفته برما روزگار

 

مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

 

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها

گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,

|

گندم

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! ..
دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.


بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..

زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,

|

منم

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

  نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

 کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

شنبه 30 دی 1391برچسب:,

|

مرده ام

یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم 

مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم

 بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند

 

باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم

 

با زبان لال خود حس میکنم این روزها


هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

 

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این


این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم

 

عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای


می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم

شنبه 30 دی 1391برچسب:,

|

این لحظه ها

ایـــن لحظه هــا



تنــــم یــه آغــوش گرم می خواهــــد با طـــعم عشــق نه هوس.........

ایــن لحظـــه هــا...


لبــانم رطوبــت لبــهایی را می خواهـــد با طعم محبت نه شهوت............

این لحظــه ها



گیسوانـــم نوازش دستی را می خواهــد با طعم ناز نه نیـــاز.......



این لحظـــه ها



تنی می خواهم که روحــــم را ارضـــا کند نه جســـمم را ....

دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,

|

دوست داشتن به دله

دوست داشتن به دله ، بی خیال ظاهر

بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟

 

گفت: آره ! خیلی دوسش دارم

 

گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟

 

گفت: آره!

 

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

 

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

 

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

 

گفت: چرا؟

 

براش یه مثال زدم:

 

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…

 

دیدم حالتش عوض شده

 

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟

 

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه

 

گفتم: پس حجابت….

 

اشک تو چشاش جمع شده بود

 

روسری اش رو کشید جلو

 

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره

 

از فردا دیدم با چادر اومده

 

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

 

خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره

 

می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه

 

منبع : http://www.takhte2.loxblog.com/

سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,

|

خاکستر نشینم مکن

چشمانم تو را می خواهند تا به ان ها

راه و رسم گریه کردن را بیاموزی

لبانم صدایت می زنند تا به ان ها

بگویی چگونه بخندند

دستهایم به سویت دراز است

که انها را به سوی شهر عشق ببری

اما نمی دانم چرا پاهایم با تو همراه نیست

که بخواهی به خاکسترم بنشانی؟

 

 

سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,

|

بیا

 

بیا تا لیلی و مجنون شویم
                          بیا با من به شهر عشق رو کن خانه اش با من
بیا تا سر به روی شانه هم راز دل گوییم
                         اگر مویت چو روزم شد پریشان شانه اش با من
 سلام ای غم سلام ای اشنای مهربان دل
                             پر پرواز واکن چون پرستو لانه اش با من
مگو دیوانه کو زنجیر گیسورا ز هم واکن
                                      دل دیوانه دیوانه دیوانه اش با من
در این دنیای وا نفسا حسر تزای بی فردا
                           خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من
مگو دیگر سمندر در دل اتش نمی سوزد
                        تو گرمم کن به افسون گرمی افسانه اش با من
چه بکشن بشکنی دارد فلک در کار سر مستان
                              تو پیمان بشکنی نشکستن پیمانه اش با من

 

سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,

|

به دادش برسید

 

باز دل مست و خراب است، به دادش برسيد
 
روز شب در تب و تاب است، به دادش برسيد
 
ياوران، وقت رجز خواني نامردان شد
 
مرد تنهاست ثواب است، به دادش برسيد
 
عقل مي خواست ز بي راهه به راهم بكشد
 
نقشه اش نقش بر آب است، به دادش برسيد
 
موج را تا دل ساحل قدمي بيش نماند
 
آخرين رقص حباب است، به دادش برسيد
 
تحفه ها رفته به درگاه سليماني، ليك
 
مور درگير حساب است، به دادش برسيد
 
عكس يك خنده كه كوچيد زلبها، همه عمر
 
حبس در غربت قاب است، به دادش برسيد
 
گرگ در زوزه، گذر بسته،شبان ناپيدا
 
بخت اين گله به خواب است،  به دادش برسيد
 
ارفع از نخل محبت چه ثمر ميطلبي؟
 
كار از ريشه خراب است، به دادش برسيد

یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,

|

قافله عاطفه

 

دشت انباشته از دشنه يكي كاري نيست
 
دار بر پاست، سري لايق سرداري نيست
 
سال ها ميكده از نعره مستانه تهي است
 
شب روي دور و بر خانه خماري نيست
 
چشم ها خيره به دروازه مهرند ولي
 
اثر از قافله عاطفه،  پنداري نيست
 
غير تنديسه رستم كه به ايوان شده نقش
 
لاشه اي نيز در اين دخمه مرداري نيست
 
يك بغل غلغله خشكيده به ديوار گلو
 
جز صداي نفسي از سر ناچاري نيست
 
خون مردي كه اگر جوش خورددل بدرد
 
در رگ غيرت تيغ و تبري جاري نيست
 
مدد اي صاعقه عشق كه ره تاريك است
 
كور سويي، بن پس كوچه هشياري نيست
 
نخلي امروز بجز نخل علم قدنفراشت
 
علمي هست اگر دست علمداري نيست
 
دل چه بنديم به ياري كه نگيرد دستي
 
دلبري مي كند اما پي دلداري نيست
 
مانده ام تيشه فرهاد چراشيرين كاشت
 
عشق كاري است كه اندر خورحجاري نيست
 
ارفع از كوچه رندان تو چرا برگشتي؟
 
حرمتي نيست مگر ميكده را؟ آري نيست

یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,

|

می هراسی

لحظه هایے هست كه دلت مے خواهد آرام بنشینے و تكیه كنے

بر چیزے

بر جایے

نه بر كسے

كه مدتهاست از تكیه كردن بر آدمها پرهیز كرده اے

مے هراسے از اینكه در اوج آرامش یكے پشتت را خالے كند و روے هوا

معلق بمانے

لحظه هایے هست كه نمے توانے حتے بر باد هم تكیه كنے

شاید تند بوزد و از جا به درت كند

شاید آرام بوزد

و شاید وزیدن را متوقف كند

آموخته اے كه تكیه كردن را فراموش كنے

آموخته اے كه محكم بایستے

راسخ

قاطع

آنقدر كه اگر بادے ، گردبادے بوزد تو هیچ نفهمے

و تنها بایستے !

تنهاے تن ها

شنبه 18 آذر 1391برچسب:,

|

مرد

 
مردان هم قلب دارند....

فقط صدایش..یواش تر از صدای قلب یک زن است....

مرد ها هم در خلوتشان برای عشقشان گریه میکنند..

شاید ندیده باشی..اما همیشه اشک هایشان را در آلبوم دلتنگیشان قاب میکنند..

هر وقت زن بودنت را میبینم...

سینه ام را به جلو میدهم.....صدایم را کلفت تر میکنم...تا مبادا...

لرزش دست هایم را ببینی...

مرد که باشی...

دوست داری....از نگاه یک زن مرد باشی...

نه بخاطر زورِ بازوها!

مثل تو دلتنگ میشوم.. ولی.گریه نمیکنم...بچه میشوم....بهانه میگیرم...

ت
و این هارا خوب میدانی....
 
تمام آرزویم این است که سر روی پاهایت بگذارم....
 
تا موهایم را نوازش کنی..
دوست دارم بدنت را بو کنم...
عاشق بویِ موهایت هستم!
من بیشتر از تو به آغوش نیاز دارم.....
چون وقت تنهاهیم....خاطره ی تو مرا امیدوار میکند....به همه ی دنیا!
تا برای خوشبختیت....لبخندت...آرامشت....تلاش کنم..

من مرد بودنم را مدیون زن بودنت هستم!

تو فقط این ها را با زن بودنت میفهمی.......!
 
واقعا میفهمی؟

جمعه 17 آذر 1391برچسب:,

|

بهار زندگی

 

در بهار زندگی احساس پیری می کنم


با همه آزادگی فکر اسیری می کنم


بس که بد دیدم ز یاران به ظاهرخوب خود


بعد از این بر کودک دل سخت گیری می کنم


در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام


من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام


ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من


بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام


شمع بودن ذره ذره آب گشتن تا به کی


راه پر خاشاک را آرام رفتن تا به کی....

 

دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,

|

 

زندگی یک بازی درداور است

زندگی یک اول بی اخر است

 

زندگی کردیم اما باختیم

کاخ خود را روی دریا ساختیم

 

لمس باید کرد این اندوه را

بر کمر باید کشید این کوه را

 

زندگی باهمین غمها خوش است

باهمین بیش و همین کم ها خوش است

 

زندگی کردیم و شاکی نیستیم

برزمین خوردیم و خاکی نیستیم

 

 

دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,

|

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

 

 
 
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند

بلبلی در سینه مینالد هنوزم کین چمن
باخزان هم آشتی و گلفشانی میکند

ما به داغ
 عشق بازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند

نای ما خاموش ولی،زهره شیطان هنوز
با همون شور و نوا دارد شبانی میکند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند

سالها شد رفته دم سازم ز دست ، اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند

طفل بودم دزدکی پیر و الیلم ساختند
اون که گردون میکند با ما نهانی میکند

میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
 

چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,

|

عاقبت

 

عاقبت ما کشتي دل را به درياي جنون انداختيم
عاقبت عشق زميني را به عشق آسماني باختيم
تا رها گرديم ازدل واپسي درآن سوي خط زمان
ما در عرش کبريايي خانه اي از جنس ايمان ساختيم
با توام باني عالم با توام اي مهربانم
اي تو خورشيد فروزان ، من شبم شب را بسوزان
کوچکم با قطره بودن راهیم کن سوي دريا
عاقبت بايد رها شد روزي از زندان دنيا
سير در دنياي معنا بي زمان و بي مکان
وصل در عين جدايي زندگي با جان جان
عاشقان در شوق پروازند از اين خاکدان
چون که باشد پاي يک عشق خدايي در ميان
 
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما                          
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون بدست ما سپارد زلف مشک افشان خویش  
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق                   
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند                                 
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست          
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست                          
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
 چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست              
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست             
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بوبرند                                
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
 
 
 
 
 
 

دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,

|

بگذار بمیرم

 

 

 

امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم

غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم

قصه عشق به گوش من دیوانه چه خوانی

 بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم

گر چه عشق تو سرابیست فریبنده و سوزان

دلخوش ای مه بسرابم کن و بگذار بمیرم

زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشي

بعد از این مرده حسابم کن و بگذار بمیرم

 

 

شنبه 20 آبان 1391برچسب:,

|

دیگر نمیخواهم تو را

 


شعر « آزار » اثر سیمین بهبهانی:

 


یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
 
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
 
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی

بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی

من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی

ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی


جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را
 
گر دل شوی سر تا به پا ، پاکیزه گردی از صفا
تنها تو باشی با وفا ، دیگر نمی خواهم تو را

گر مست و بی پروا شوی ، در عالمی رسوا شوی
در عشق بی همتا شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر نقش دیوارم شوی ، از عشق بیمارم شوی
یا پود هر تارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

دیگر دل ازاری مرا ، بر جان و دل خاری مرا
بهتر که بگذاری مرا ؛ دیگر نمی خواهم تو را
 
 
 

چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,

|

دست بر دامان ایزد میشوم

 

دست بر دامان ایزد می شوم

از پل سردرگمی رد می شوم

من دگر آدم نمی خواهم شدن

خوب بودن کهنه شد بد می شوم

دل به دریا می زنم با قایقی

از ریا و رنگ و روی رازقی

میروم تا سهم طوفان ها شوم

تا که در یادم بمیرد عاشقی

مادرم از خاطراتش گفته بود

خاطرات برف و آتش گفته بود

از صفای دوستان مدرسه

از هر آنچه مانده یادش گفته بود

یک زمانی دل به دلها راه داشت

سفره عشق و برکتی همراه داشت

جای کعبه جای مسجد جای مهر

هر که در دل بهر خود الله داشت

یک زمان با نور کم سوی چراغ

قصه ها می شد نوشت پر طمطراق

برف! شبها تا کمر در کوچه بود

پای ما در زیر کرسی داغ داغ

چهر مادر گر چه زار وخسته است

در دلش این خاطرات بنشسته است

بد به حال من که در یادم فقط

اشک و آه و درب های بسته است

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,

|

این منم

 

 

این منم ، ای غمگساران این منم


این شرار سرد خاکستر شده ؟


این منم ای مهربانان این منم


این گل پژمرده ی پرپر شده ؟


این منم یا نغمه یی کز تار عشق


جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟


این منم یا نقش صدها آرزو


کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟


خنده بودم بر لبان زندگی


ناگهان در وحشتی پنهان شدم


ناز بودم در نگاه ‌آرزو


اشک خونین درد بی درمان شدم


در کف بد مست بودم جام و او


بر سر سنگی شکست این جام را


چهره شد تاریخ غم تقویم درد


بس که بردم محنت ایام را


این منم ؟ نه !‌ من کجا و غم کجا ؟


خنده های جانفزای من چه شد ؟


از چه رو این گونه افسردم چرا ؟


جان شادی آشنای من چه شد ؟


از چه چون لعلش به دستم بوسه داد


جان دگر شیدا نشد رسوا نشد ؟


از چه چون اشکش به پایم اوفتاد


شور عشقی در دلم پیدا نشد ؟


از چه چشمم ، از نگاه او گریخت


اشتیاق دیده را نادیده کرد ؟


از چه دل ، در پاسخ سرمستیش


سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد


هیچ باور می کنید ای دوستان


کاین منم ، این شاخه ی بی بر منم ؟


این منم این باغ بی روح خزان


این منم این شام بی اختر منم ؟

 

دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,

|

طبیعت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,

|

زندگی ابدی

 

بازم یه کوه غصّه

 یه هدیه ی خیالی

چرا دوباره باید، به سایه دل بدوزم؟

چه شادیای تلخی، همینه حال و روزم

بازم تولد من، یه آسمون سیاهی

یه در به روی چشمام، که وا شد اشتباهی

دلم دوباره میخواد، سفر به عمق فردا

یه زندگی تازه، نه زیر سقف دنیا

نمی شه باور من، که ته کشیده رویام

شب تولدم باز، تو نیستی خیلی تنهام

بزن دوباره بارون، به روی گونه نم نم

منم دلم گرفته، از این دیار ماتم

بازم تولد من، یه جشن انفرادی

دیگه تمومه حرفام، نمونده از تو یادی

چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,

|

هستی من

 

 

راست می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد من به همه چیز این دنیا دیـر رسیدم زمانی که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!

 

 

ای فدای روی همچون ماه تو...

گشته ام من واله و شیدای تو...

اب دریا را اگر نتوان کشید...

میتوان نوشید از دریای تو.....

 

سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,

|

راه برگشتی نیست

نگاهی به آینه بینداز ببین خودت را

 حال برگرد و مرا نظاره کن

 میبینی؟ سرم را بالا گرفته ام که خوب ببینی

 موهایم را ببین سپید شده اند

 سپیدی موی من و تیرگی دل تو

 بی رحمی تو و شکستگی من

 بوسه جانانه ای به دستانت میزنم

 که ممنون عزیزم از اینهمه لطف

 خیره نگاه کن

 در فکر آزاد خود بگو که این عجب دیوانه ایست!!!!

 ولی عزیز جان راه برگشتی نیست!!

 خیره نگاه کن بی تفاوت!

 نمی دانی چه دردیست! تحمل این همه سختی!

 تحمل نگاه بی عشق! این همه شکستن و دم نزدن

 به چشمانت حقیر شدم، یادت هست؟؟؟!!!

 چشمانت از برق غرور لبریز

 تمام وجودم بزرگ در برابر دلم

 قد علم کردم و درشتی کردم برای عقل

 در برابر دل سربلند و و در برابر عقل شرمنده ام

 می رسد آن روزی که به دردم مبتلا می شوی

 گریه کنان می نگری، مات نگاهت می کند

 که برو ترا اینجا جایی نیست

 ای دنیای حسود پُرم از خالی

 می سوزد دلت که دلم سوخت.../


 

سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,

|